نظامی گنجوی

میوه فروش وروباه

میوه فروشی در یَمَن به کار وکسب میوه فروشی مشغول بود, او روباهی را تربیت کرده به نگهبانی اموال خویش گماشته بود, روباه مکّار باهوشیاری تمام از اموال او مواظبت می کرد, بارها دزدان قصدفریب روباه را داشتند, ولی او زرنگ تر از آن بود که گول بخورد وهمواره حواسش …

توضیحات بیشتر »

سگ وصیاد وروباه

صیاد پیر گاه برمی خواست ومضطرب ونگران به افق می نگریست وگاه می نشست ودریغ می خورد که: سگ باوفایم که چون شیر صیدگربود وچون دوست با وفا ومهربان از برم رفت, نمی دانم در کدام کوه ودشت افتاده است, آیا زنده است؟؟ شاید نیم مرده باشد! روباهی در آن …

توضیحات بیشتر »

پیرخشت زن

پیرمردی با کمرخمیده برزمین کج شده بود. عرق پیشانیش با گل وآب به هم می ریخت وخشت می زد. گاهگاه کمرخودرا به بالا می کشید تا خستگی بدرکند. جوانی از آنجا می گذشت شگفت زده شد که باوجود که سالی خشت می زند, جلو رفت وگفت: پیرمرد چرا اینقدر زحمت …

توضیحات بیشتر »

حکایت سلیمان بادهقان

روزی سلیمان بر پیرمردی گذشت که بارنج فراوان دانه می کاشت. گفت: چرا خودرا به رنج می افکنی, هر روز تشنه وگرسنه تا به شما زحمت می کشی! آخر از این بیابان خشک وبی باران چه محصول آید؟! پیرمرد گفت: با تر و باخشک مرا نیست کار   دانه ز من …

توضیحات بیشتر »

درحوادث عالم

عالم عرصه حوادث است گهی فروشدن وگاه برآمدن. هرکس حسرت دیگری را می خورد. همه راهیان عدمیم ودریغ خواران نستی, همه چون کودکان مشغول بازی هستیم. عمر به بازیچه به سر می بری   بازی از اندازه به در می بری پس تو ای انسان هوشمند بیدارشو وبازی را به کودکان …

توضیحات بیشتر »

حکایت انوشیروان با ویزرخود

روزی انوشیروان به شکار می رفت, ویزرش همراه او بود, به دهی ویران رسیدند, دوگنجشک بربالای دیوار خراب دیدند که بغمه خوانی مشغول بودند. شاه از وزیر پرسید: می دانی این دوباهم چه می گویند؟؟ وزیر: اگر پند شنوی می گویم. انوشیروان: برگو ومترس وامیدوارباش که می شنوم. وزیر: این …

توضیحات بیشتر »