نظامی گنجوی

بلبل وباز

روزی بلبل روبه باز کرد وگفت: من با این نغمه های دل انگیز که هزارآوایم نام نهاده اند ونغمه ام را آرامش بخش جان گفته اند, می باید همواره برخانشینم ونظاره گر گل باشم وازکرم تغذیه کنم, امّا تورا نه آواز است ونه زیبایی, بردست شاهان می نشینی وسینه کبکب …

توضیحات بیشتر »

شاهزاده جوان بادشمن پیر

شاهزاده جوانی درپی آن بودتاطرحی نو افکند, تحوّلی تازبیافریند, ستمکاران رابرجای خود نشاند وتازگی ها آورد, امّاچند تن از پیردشمنان او معتقد به خشونت بودند ودراین اندیشه با او درستیزبودند ومانع کار او می شدند. او ازآنها دل پری داشت که چگونه حسد وقدرت وطمع آنها مانع از اصلاحات است. …

توضیحات بیشتر »

پادشاه نومید وآمرزش یافتن او

دادگری, بیدادگری را به خواب دید؛ پرسید: چون مُردی ودر برابر حق قرارگرفتی چه برسرت آمد؟؟ آن ستمگر گفت: وقتی همه از من رو گرداندند, همان دم: لرزه در افتاد به من بر چوبید   روی خجل گشته و دل ناامید ازدل ناله کردم که تنها کرم تو کارساز است, خدیای …

توضیحات بیشتر »

هارون الرشید وسلمانی

شبی هارون الرّشید به گرمابه رفت, دلّاکی در گرمابه بودکه سر و ریش می تراشید, هارون الرّشید درمکان سرتراشی او نشست و سرش را بدو سپرد تا موی بسترد. سلمانی کارخویش آغازکرد و در وقت کار به هارون گفت: اکنون می بینی چگونه در این هنر استادم, دخترت را به …

توضیحات بیشتر »

پیر ومرید

پیرمرادی با هزار مرید درصحرایی می رفت, مریدان بسیار تملّق می گفتند ودر وصف او اغراق را ازحد گذراندند, پیرروشندل برای آزمایش اخلاص آنان بادی سرداد, بانهایت شگفتی کلیه مریدان رفتند وپراکنده شدند تنهایک تن باقی ماند, پیر ازاو پرسید پس چرا تونرفتی؟؟ مرید صادق جواب داد: من نه به …

توضیحات بیشتر »

کودک مجروح

دشمن دانا که غم جان بود   بهتر از آن دوست که نادان بود کودکان باهم بازی می کردند, گاه پنهان می شدند وگاه مسابقه می دادند, پرتلاش وپرتکاپو به هرسو درحرکت بودند, ناگاه پسری بر زمین افتاد ودیگر برنخاست, کمرش آسیب دیده وتن مجروح ونفس بند امده بود. کودکان سخت …

توضیحات بیشتر »

مردگناهکار

مردی که گناه بسیار کرده وتوبه نموده بود؛ باز توبه شکست وبه گناه افتاد. دردی در دلش پدید آمد, اما دیگر خجالت می کشید تا دَرِ توبه کوبد. فقط می گریست ومی نالید ودل پرآتش داشت. نیم شبی ها تف بدوگفت: پروردگارت می گوید: بار اول گناه کردی وتوبه کردی …

توضیحات بیشتر »

حاجی وصوفی

شوق کعبه مرد را برانگیخته بود, طبق سنّت شریعت مال خویش را حساب کرد وزکات ومال غیررا پرداخت, برایش یک بدره زر باقی ماند که کل سرمایه اوبود. درپی آن شدکه مال را نزد مردی صوفی که حسن شهرتی داشت به امانت بسپرد وباخیال راحت به حج برود. صوفی که …

توضیحات بیشتر »

به به چه دندان سفید وزیبایی

سگی مرده در راه افتاده بود, هرکس از آن سومی رفت بینی خودرا می گرفت. یکی میگفت: اه چه لاشه بدبویی, جان آزار است ودل گزند وبیماری زا. دیگری می گفت: دیدن آن, چشم را زیان دارد ودل را تباه می سازد, چه زشت است. دیگران نیز واژه های, اه, …

توضیحات بیشتر »

فریدون وآهو

فریدون نخستین پادشاه کیانی که فرّه ایزدی داشت روزی به شکار رفته بود, ناگاه نگاهش به آهویی زیبا افتاد چنان جذب گردن زیبا, گوش لطیف وچشم دل انگیزش شدکه نتوانست بدو تیراندازد وخواست اورا به هرصورت که هست شکارکند, هرچه اسب تیز تک خود را جولان داد وتیرانداخت بدو نرسید, …

توضیحات بیشتر »