حاجی وصوفی

امتیاز به این کتاب

شوق کعبه مرد را برانگیخته بود, طبق سنّت شریعت مال خویش را حساب کرد وزکات ومال غیررا پرداخت, برایش یک بدره زر باقی ماند که کل سرمایه اوبود. درپی آن شدکه مال را نزد مردی صوفی که حسن شهرتی داشت به امانت بسپرد وباخیال راحت به حج برود.
صوفی که عمری را باتنگدستی گذرانده بود وقتی چشمش به بدره زر افتاد ایمان یک عمرخویش برباد داد, پولها را حلال خویش شمرد وبه مصوف زندگی وخوش کامی رساند, حاجی پس ازمراسم حج بازگشت وباخوشحالی به نزد صوفی رفت ومال خودطلبید؛ سوفی با پررویی گفت: نیاز داشتم ومصرف کردم, آن  زر روزی من بود.
حاجی هرچند اصرار ورزید فایده نداشت وصوفی می گفت:
مغلس چیزی ندارد که بدهد.

حاجی فهمید کهبی جهت اصرار می ورزد, زبان به ملامت گشود که:

هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست   معتمدی برسر این خاک نیست
دین سره نقدی است به شیطان مده   پاره فغفور به سگبان مده
گردهی ای خواجه غرامت توراست   مایه ز مفلس نتوان باز خواست

سپس نظامی در نکوهش غفلت داد سخن وپندهای بسیارداده است, ازجمله اینکه می گوید:

مست مکن عقل ادب ساز را   طعمه گنجشک مکن باز را
گرچه می اندوه جهان را بَرَد   آن مخور ای خواجه که آن را برد

درباره ی caffeinebookly

مطلب پیشنهادی

بلبل وباز

روزی بلبل روبه باز کرد وگفت: من با این نغمه های دل انگیز که هزارآوایم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *