شاهزاده جوانی درپی آن بودتاطرحی نو افکند, تحوّلی تازبیافریند, ستمکاران رابرجای خود نشاند وتازگی ها آورد, امّاچند تن از پیردشمنان او معتقد به خشونت بودند ودراین اندیشه با او درستیزبودند ومانع کار او می شدند.
او ازآنها دل پری داشت که چگونه حسد وقدرت وطمع آنها مانع از اصلاحات است. تاشبی پیری نورانی به خوابش آمد وبدو گفت: بنای کهنه را خراب کن تابنای تازی بسازی. جوان چون برخاست وتعبیر آن را دریافت, پیردشمنان را ازسرراه خودبرداشت وداد ودهش بنیان نهاد.
تازه بنا کرد و کهن در نوشت ملک برآن تازه مَلِک تاشه گَشت