دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود
کودکان باهم بازی می کردند, گاه پنهان می شدند وگاه مسابقه می دادند, پرتلاش وپرتکاپو به هرسو درحرکت بودند, ناگاه پسری بر زمین افتاد ودیگر برنخاست, کمرش آسیب دیده وتن مجروح ونفس بند امده بود. کودکان سخت ترسیده بودند, دوست ترین اوگفت:
چاره نداریم او رادر چاهی افکنیم تا مارا مقصّرندانند.
در میان آنان پسری دیگربود که دشمن او محسوب می شد, بارها باهم دعوا وکتک کاری کرده بودند. با اعتراض تمام فریاد زد: خیر, هرگز.
چونکه مرا زین همه دشمن نهند تهمت این واقعه بر من نهند
وسپس دوان دوان ونفس زنان خودرا به پدر آن پسر رساند وماجرابگفت, پدر به سرعت خود را به پسررساند و اورا به بیمارستان منتقل کرد تا بهبود یافت.
هرکه در او جوهر دانایی است برهمه چیزیش توانایی است