پیرمرادی با هزار مرید درصحرایی می رفت, مریدان بسیار تملّق می گفتند ودر وصف او اغراق را ازحد گذراندند, پیرروشندل برای آزمایش اخلاص آنان بادی سرداد, بانهایت شگفتی کلیه مریدان رفتند وپراکنده شدند تنهایک تن باقی ماند, پیر ازاو پرسید پس چرا تونرفتی؟؟
مرید صادق جواب داد:
من نه به باد آمد اول نفس تا به همان با شوم باز پس
منتظر داد به دادی شود و آمده باد به بادی رود
نظامی سپس دو رویان رانکوهش کرده می گوید:
پیش تو از نور موافق ترند وز پَسَت از سایه منافق ترند
گرم و لیک از جگر افسرده تر زنده ولی از دل خود مرده تر
دوستی هرکه تورا روشن است چون دلت انکار کند دشمن است