یکی از شاهان عجم, پیر فرتوت ورنجور شده بود, به طوری که دیگر امید به ادامه زندگی نداشت. دراین هنگام سواری نزد او آمد وگفت: مژده باد به تو ای فلان قلعه را فتح کردیم ودشمنان را اسیرنمودیم وهمه سپاه وجمعیت دشمن در زیرپرچم تو آمدند وفرنمابر فرمان توشدند.
شاه رنجور آهی سرکشید وگفت: این مژده برای من نیست, بلکه برای دشمنان من یعنی وارثان مملکت است.
بدین امید به سرشد, دریغ عمرعزیز که آنچه در دلم است از درم فرازآید
امیدبسته, برآمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمرگذشته بازآید
کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دوچشم! وداع سربکنید
ای کف دست وساعد وبازو همه تودیع یکدیگر بکنید
برمن افتاده دشمن کام آخری ای دوستان حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی من نکردم شما حذر بکنید