فقیری که بدهکار به زندان افتاد

امتیاز به این کتاب

زندانیان بدلیل غارت شدن غذایشان از وی آزرده خاطربودند. تصمیم گرفتند این ماجرا را به قاضی بگویند. قاضی پس از بررسی سابقه متوجه شد که بدلیل همین پرخوری به زندان افتاده است. وی را آزاد نمود ودستورداد اورا درتمام شهربچرخانند وبگویند وی فقیراست وکسی به او نسیه ندهد, وام ندهد, اماندهد. پس از این هرکس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی پذیرد.
وی را برشتر هیزم فروشی سوارکردند وهیزم فروش وی را در شهرچرخاند وجارزد که این فرد بی کس وکار رابشناسید وبا او داد وستدنکنید.
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را ازشترپایین آورد وگفت: مزد من وکرایه شتر رابده من از صبح برای توکار می کنم.
زندانی خندید وگفت: تو نمی دانی از تا حالا چه می گویی؟؟ به تمام مردم شهر گفتی وخودت نفهمیدی؟؟ سنگ وکلوخ شهرمی دانند که من فقیرم وتونمی  دانی؟؟

بسیاری از مردمان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند وعمل نمی کنند. مثل همین مرد هیزم فروش.

درباره ی caffeinebookly

مطلب پیشنهادی

مشاهده یک فیل وچند برداشت

سرزمین هندجای فیل است وهندیان ازقدیم به فیل بانی وآموزش پیل ونمایش آن معروف بودند. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *